محمد (ص)

میلاد


شعر حضرت پیامبر صلوات الله علیه

 

شعر حسن کردی برای ولادت حضرت پیامبر(ص)

تو آمدی و زمین در هوای تو افتاد

و عرش در هوس خنده های تو افتاد

برای درک تنفس در این جهان سیاه

هوای تازه ای از ابتدای تو افتاد

جهان شرک به خود آمد از بزرگی تو

به گوش کعبه و بتها صدای تو افتاد

شکست طاق بلندی که عرش کسری بود

همین که روی زمین رد پای تو افتاد

پس از نگاه سیاه و سفید اربابان

نژاد عشق بشر در لوای تو افتاد                                                                                                                                                                                                            

زمان شکست زمانی که آمدی احمد

تویی که یک شبه دنیا به پای تو افتاد

تو احمدی و به نور جمال تو صلوات

به هر یک از برکات و کمال تو صلوات

به احترام محمد زمین تبسم کرد

تو آمدی و جهان دست و پای خود گم کرد

ترک نشست به چشمان آبی ساوه

همینکه چشم تو بر آسمان ترنم کرد

فروخت گوشۀ جنت به شوق خال لبت

که آدمی به هوایت هوای گندم کرد

هنوز دخترکان زنده زنده می مردند

خدا به خلق تو بر خلق خود ترحم کرد

تو آمدی، به زمین احترام بر گردد

تو رحمتی که خدایت نصیب مردم کرد

خدا به خلق رسول گرامیِ خاتم

گذاشت سنگ تمام و سپس تبسم کرد

تو احمدی و به نور جمال تو صلوات

به هر یک از برکات و کمال تو صلوات  

تو احمدی که خدا را به عرش فهمیدی

شبی که غیر خودت تا خدا نمیدیدی

کنار چشم تمام فرشته های خدا

فراتر از پر جبریل عشق بالیدی

تو در ضیافت عرشی لیلةالاسری

به طاق عرش خدا عکسی از علی دیدی

صدای مرتضوی علیست آن بالا

که از زبان خدا عاشقانه بشنیدی

تو در کنار علی و فروغ شمشیرش

بساط کفر زمان را ز خاک بر چیدی

برای خلق بهشت این بهانه کافی بود

به لحظه ای که به زهرای خویش خندیدی

بیا و کفر مجسم ز کعبه بیرون کن

تویی که پایه گذار جدید توحیدی

تو احمدی و به نور جمال تو صلوات

به هر یک از برکات و کمال تو صلوات

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم بهمن 1390ساعت 20:19  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر رضا جعفری برای میلاد حضرت محمد(ص)

باران گرفت و سقف مدائن نشست کرد

دندانه‏ هاى کنگره قصد شکست کرد

نورى به صحن معبد زردشتیان رسید

کآتشکده ز نابى آن‏ نور مست کرد

بالا بلند آمد و هر ارتفاع را

در زیر پا نهاده و پایین و پست کرد

در هر دلى نشست و به شکلى ظهور داشت

این گونه بود کآینه را خود پرست کرد

وقتى سؤال کردم از او خود اشاره‏اى

در پاسخم به پرسش روز الست کرد

حُسنش به غایت است و ظهورش قیامت است

زیباترین هر آنچه که زیباتر است کرد

فیض مقدسى و تعجب نمى‏کنم

این چیزها که هست، نگاه تو هست کرد

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم بهمن 1390ساعت 20:14  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر یوسف رحیمی برای میلاد پیامبر(ص)

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

 

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

 

می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه

با نفس های الهی تو جان می آید

 

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

 

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

 

با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین

از سماوات خدا برگ امان می آید

 

نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست

از فراسوی جهان عطر اذان می آید

 

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

 

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

 

خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

 

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

 

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

 

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

 

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

 

ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

 

«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

 

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

 

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

 

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

 

عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حیدر داری

 

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید

 جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

 

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

 

ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمی و نور هدایت با توست

 

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتی و اذن شفاعت با توست

 

با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست

آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

 

بی ولای علی این طایفه سرگردانند

دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

 

باید از باب ولای علی آید هر کس

در هوای تو و در حسرت جنت با توست

 

سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد

یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

 

کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم بهمن 1390ساعت 20:7  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر قاسم صرافان برای میلاد حضرت محمد(ص)

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی

همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

 

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!

یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

 

گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم

دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

 

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب

که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

 

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر

شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

 

به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل

ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

 

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو

مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

 

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت 

به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

 

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی

برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

 

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من 

طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم بهمن 1390ساعت 19:59  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر غلامرضا سازگار برای رحلت پیامبر(ص)

ای امت رسول، قیامت به پا کنید

لبریز، جام دیده ز اشک عزا کنید

در ماتم پیمبر و تنهایی علی

باید برای حضرت زهرا دعا کنید

داغ پیغمبر است و بلایی‌ست بس عظیم

حیدر غــریب گشتـه و زهـرا شده یتیم

×××

ختم رسل به سوی جنان می‌کند سفر

جان جهانیان ز جهان می‌کند سفر

ریزید خون ز دیده که در آخر صفر

کز پیکر وجود، روان می‌کند سفر

دریای اشک، ملک خداوند سرمد است

بــاور کنیــد روز عــزای محمّد است

×××

جان جهان ز پیکر هستی جدا شده

خاموش، شمع محفل نورالهدی شده

ملک خداست غرق در اندوه و اضطراب

واویلتا عزای رسول خدا شده

عالم ز دود فتنه سیه‌پوش می‌شود

حقّ علـی و آل، فـراموش می‌شود

×××  

باور کنید قامت حیدر خمیده است

رنگ از عذار حضرت زهرا پریده است

باور کنید بغض حسن مانده در گلو

خونِ ‌دل حسین به صورت چکیده است

خورشید، رنگ باخته و روز، چون شب است

یک کربلا غـم است که در قلب زینب است

×××

سوگ رسول یا که غم بی‌نهایت است

یا نقشۀ شکستن رکن هدایت است

تیغ سقیفه گشته حمایل به دست خصم

او را هوای حمله به بیت ولایت است

امت پس از نبـی ره طغیان گرفته‌اند

با دست فتنه دامن شیطان گرفته‌اند

×××

پیغمبری که دست دو عالم به دامنش

با آن که آب غسل نخشکیده بر تنش

آزرد باغ لاله‌اش از نیش خارها

دیدند حمله‌های خزان را به گلشنش

اجر رسالتش چه قَدَر ظالمانه بود

بـر دست دخترش اثر تازیانه بود

×××

مردم درِ سرای علی را نمی‌زنند

جز با لگد به بیت ولا پا نمی‌زنند

سلمان کجاست؟ بوذر و عمار کو؟ چرا

اینان سری به حجرۀ زهرا نمی‌زنند

دیگر مدینه داده ز کف شور و حال را

کس نشنـود صــدای اذان بــلال را

×××

ای آسمان بگرد و دل از غصه چاک کن

خود را نهان چو جسم پیمبر به خاک کن

دستی برون ز خاک کن ای ختم انبیا

اشک غم حسین و حسن را تو پاک کن

بی‌تو جهـان دچـار بلایی عظیم شد

بردار سر ز خاک! که زینب یتیم شد

×××

افتاده پشت سر همه آیات ذوالجلال

قرآن چو حرمت نبوی گشته پایمال

اجر نبی به کشتن زهرا ادا شود

زهرا زند به پشت درِ خانه بال‌بال

حامی دین و یار ولی کیست؟ فاطمه

اول شهیـد راه علـی کیست؟ فاطمه

×××

یارب! به اشک چشم علی، خون فاطمه

آن فاطمه که عرش خدا راست قائمه

بیش از هزارسال، شب و روز و ماه و سال

دارد به این دعا همه شب شیعه زمزمه

با تیغ مهدی‌اش دل ما را صفا بده

بـر سینـۀ شکستـۀ زهـرا شفا بده

×××

اسلام، سرشکستۀ اعدا نمی‌شود

مهر علی برون ز دل ما نمی‌شود

درمان زخم سینۀ مجروح اهل‌بیت

جز با ظهور مهدی زهرا نمی‌شود

«میثم» هماره باشدش این ذکر بر زبان

عجّــل علـی ظهـورک یا صاحب‌الزمان

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و نهم دی 1390ساعت 18:58  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر قاسم صرافان برای بعثت پیامبر(ص)

تاریک بود شب - شب ظلمت - اما ستاره گفت: محمد

نورش پر از صدای خدا شد وقتی دوباره گفت: محمد

 

پرسیدم از ستوده‌ی انجیل، راهب رسید و گفت: محمد

بر روی لوح چرمی آهو چشمی کشید و گفت: محمد

 

بعدش گذاشت گوشه‌ی لب‌ها خالی سیاه و گفت: محمد

بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت: محمد 

 

آمد صدا، صدای ملَک بود در آسمان سرود: محمد

هستی به وجد آمد و گل کرد بر شاخه‌ی وجود محمد

 

غار حرا به لرزه درآمد از وسعتی که داشت محمد

حتی میان سنگ ثمر داد آن دانه‌ای که کاشت محمد

 

در مکه «لا اله» اگر بود انداخت روی خاک محمد

الله را به آیینه آورد با آن دو چشم پاک محمد

 

زیبایی بهشت و نورش، تعبیر خُلق توست محمد!

اما به نام توست در این شهر صد دین نادرست محمد!

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم تیر 1390ساعت 19:10  توسط وحیده افضلی  |  یک نظر


شعر یوسف رحیمی برای بعثت پیامبر(ص)

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

 

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

 

می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه

با نفس های الهی تو جان می آید

 

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

 

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

 

با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین

از سماوات خدا برگ امان می آید

 

نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست

از فراسوی جهان عطر اذان می آید

 

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

 

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

 

خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

 

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

 

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

 

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

 

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

 

ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

 

«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

 

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

 

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

 

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

 

عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حیدر داری

 

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید

 جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

 

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

 

ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمی و نور هدایت با توست

 

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتی و اذن شفاعت با توست

 

با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست

آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

 

بی ولای علی این طایفه سرگردانند

دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

 

باید از باب ولای علی آید هر کس

در هوای تو و در حسرت جنت با توست

 

سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد

یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

 

کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم تیر 1390ساعت 18:53  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر وحید قاسمی درباره ی بعثت پیامبر(ص)

دوان دوان ز فرا سوی نور می آید
امین ترین کلیمان ز طور می آید
ردای سبز رسالت به دوش خود دارد
از آسمان نگاهش ستاره می بارد
شتاب پای محمد خلیل آسا بود
شب هلاکت بت های لات و عزی بود
نسیم خنده ی او مژده ی سحر دارد
به دست همت خود پرچم ظفر دارد
شعاع نور جبینش به کهکشان رفته
به مرزهای سماوات بیکران رفته
سپیده طبل افق را مدام می کوبد
مسیر آمدنش را فرشته می روبد
ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود
تبسمش می عرفانی ملائک بود
دریده پرده ی شب را به نور سیمایش
حریم خلوت خورشید چشم گیرایش
طنین هر قدمش شادباش می گوید
به زیر هر قدمش سبزه زار می روید
زمین مرید طریق مسیح نعلینش
هزار بوسه زند بر ضریح نعلینش
کران رحمت او وسعت هزاران نیل
به ارتفاع مقامش نمیرسد جبریل
خدا دوباره به عشق نبی تبسم کرد
بهشت قرب خودش را به نام مردم کرد
به گوش می رسد از سمت سرزمین خلود
صدای خواندن چاووش حضرت داوود
بزرگ زاده ی ایل  مبشران بهشت
امیر قافله سالار کاروان بهشت
مسیح مکه شد و روح مرده را جان داد
به مرگ دخترکان عشیره پایان داد
به قوم حق طلبان اذن میگساری
سپاه و لشگر ابلیس را فراری داد
مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد
به دست غنچه ی لب،حکم جلب غم را داد
خدا کند به نگاهی شویم مقدادش
شویم ساکن خوشبخت شیعه آبادش
خدا کند که بخواهد ابوذرش باشیم
کنار گنبد خضرا ، کبوترش باشیم
بخند حضرت آقا که یاسرت باشم
بهشت هم بتوانم مجاورت باشم
من از تبار ارادت ز کوی سلمانم
هزار مرتبه شکر خدا مسلمانم
به خال حضرت معشوق خود گرفتارم
من از قبیله مجنون ز ایل عمارم
من از پیاله ی دستت شراب می خواهم
برای دار جنونم طناب می خواهم
اگر چه غرق گناهم بیا حلالم کن
سیاه دل نشدم لطف کن بلالم کن

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم تیر 1390ساعت 18:47  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر محمد سهرابی برای حضرت محمد(ص)

آنچه در دل بود هوس دارم

هوس او به هر نفَس دارم

 مبریدم ز کوى او به رحیل

کاروانى پر از جرس دارم

بى مغیلان هواى کعبه چه سود

در رهش میل خار و خس دارم

گر شوم صید ابرویت، سوگند

رغبت گوشه قفس دارم

آنچنانم به زلف تو دربند

نه ره پیش و راه پس دارم

آرزویم زیارت است بیا

دل مهیّاى غارت است بیا

بى تو روح الامین چه سود دهد؟

بى جمالت یقین چه سود دهد؟

دستگیرم نباشد ار شالت

لفظ حبل‏المتین چه سود دهد؟

گر نباشد على خطیب دلم

خطبه متّقین چه سود دهد؟

گر تو چوپانى مرا نکنى

لقبى چون امین چه سود دهد؟

نرود گر سرم به مقدم دوست

پینه‏هاى جبین چه سود دهد؟

بى عروج تو بهر من هر شب

دست، کوتاه و بر نخیل، رطب

کو خلیلى که نار باز شود

در لطف از کنار باز شود

امر کن دلبر خدیجه پسند

تا دلم سوى یار باز شود

در مقامى که شاهد است على

کى لبم سوى کار باز شود

گر، به غم مونس توأم اى کاش

درِ غم صدهزار باز شود

تو، به دارم کشى و من ترسم

نکند حبلِ دار باز شود

کاش من هم قتیل تو باشم

یا که ابن‏السبیل تو باشم

اى سقایت به دوش تو ارباب

تشنه‏ام تشنه پیاله آب

دیده شد جویها تماشا کن

رفت خاکسترم مرا دریاب

همه جا صُنع گوشه لب توست

پس چه حاجت که بینمت درخواب

اى که پیچیده‏اى به حب على

«قم فأنذر» که سوخته محراب

دل قوى‏دار، مرتضى دارى

نفْسِ تو کرده‏اند فصل خطاب

صوت حیدر چو گشت رشته وحى

بالها سوزد از فرشته وحى

کهف من خانه گلین شماست

کلب این خانه مستکین شماست

دین تو گر شکستن دلهاست

دل من بیقرار دین شماست

آنچه معراج مى‏برد ما را

خطى از صفحه جبین شماست

فرع بر اصل خود رجوع کند

زوجم از مانده‏هاى تین شماست

چهارده نور اگر یکى دانم

دل من از موحدین شماست

اى به ارض و سماء، نور نخست

عرش را محدقین، سلاله توست

کوه نور از پگاه تو پر نور

صد حراء در نگاه تو مستور

زادگاه على است قبله تو

قدس، کى بود، کعبه معمور

تا امامت کند زکات و رکوع

صبر کن تا غدیر و وقت حضور

مرتضى شاهد تو و جبریل

کیست غیر از على حضور و ظهور

با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را

تا کند نام تو ز سینه عبور

مرتضى منتهى رسالت توست

امر بر حب او عدالت توست

اى رها گشته‏ات به عالم تک

اى گرفتارت انس و جن و ملک

وعده یک دو بوسه مى‏خواهم

تا بسنجم عیار قند و نمک

اى که گفتى ز یوسفم «اَمْلَح»

ناز کن تا زنم به ناز محک

رب تویى مالک حیات تویى

کافرم گر کنم به مُلک تو شک

پیش از این بر لبت دعا بودم

استجابت شده دعا اینک

پى یک بوسه حلال توام

گوییا کاسه سفال توام

اى به تأدیبِ بنده به ز پدر

وى به ما مهربانتر از مادر

اى علمدار حُسن تو حمزه

وى سفیر ملاحتت جعفر

غزوه موى توست در دل من

حال اسیر توأم بکُش دیگر

دخترت را بخوان که پاک کند

خون ز تیغ دو پهلوى حیدر

تا کند پاک جاى این احسان

مرتضى خون ز پهلوى همسر

غیر احسان جواب احسان نیست

کار حیدر به غیر جبران نیست

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم خرداد 1390ساعت 16:20  توسط وحیده افضلی  |  نظر بدهید


شعر غلامرضا سازگار برای حضرت محمد(ص) 4

ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو

در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو

قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو

آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو

تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو

تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو

هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو

موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو

حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو

باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو

خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود

توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی

محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی

روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی

گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی

جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی

در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی

در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی

جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی

بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی

در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی

سوگند می خورم که ندارم  نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی

یک قطره زآب جوت به صد یم نمی‌دهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـی‌دهم

نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است

آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض  «یا حمیدُ بحق محمـد» است

بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است

دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است

مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است

پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّد مؤیـد است

ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است

بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است

تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است

گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که  نغمه صلواتت خوش آمد است

ای چهــره بــلال تــو بــاغ بـهشت من

این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من


رحلت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد