پدر 1




بی‌وجودت ای پدر، مهر و وفا از خانه رفت

قمری شیدای ما، از بام این کاشانه رفت


تا که ما شیدای مهر آن پدر گشتیم، او

دل ز ما برکند و رخ برتافت، چون پروانه رفت


ای فلک با من اگر مهر و وفا داری چرا

مهر تابانم، چنین از جمع ما بیگانه رفت


شادمان بودیم ما در سایه‌ی مهرش ولی

قصه آخر شد، سر آمد دور و این افسانه رفت


گوییا او با خدای خویش پیمان بسته بود

دل برید از ما چنین و بر سر پیمانه رفت


ما همه مشتاق دیدار رخش بودیم و او

رخ ز ما پوشید و این سان، عاشق و مستانه رفت


در شگفتم او چه از حق دید که این سان با شتاب

همچو دانایی که بگریزد ز هر میخانه رفت


شکر لله چون که عمری با خلوص و خیر بود

عاقبت چون سرکشد این باده شکرانه، رفت


تکیه‌گاه خانه‌ی ما بود اما عاقبت

از میان خانه‌ی ما اُستُن حنانه رفت


همچنان «سیمرغ» زیر سایه‌ی آن دولتش

رنگ و رویی داشتیم، آن دولت فرزانه رفت


از: محمدحسن لقمانی بهابادی (سیمرغ)

پدر


هفته ای گذشت و ما همه در حزن و ماتمیم


کز داغ جانگداز فراقت به سر می زنیم


پدر به وسعت بیکران دریای مهر تو


در خون نشسته و در غم شناوریم



ای پدر ای با دل من همنشین


ای صمیمی ای بر انگشتر نگین


ای پدر ای همدم تنهاییم


آشنایی با غم تنهاییم


ای طنین نام تو بر گوش من


ای پناه گریه ی خاموش من


همچو باران مهربان بر من ببار


ای که هستی مثل ابر نو بهار


در صداقت برتر از آیینه ای


در رفاقت باده ای بی کینه ای


رحمت بارانی روشن تبار


مهربانی از تو مانده یادگار


ای پدر بوی شقایق می دهی


عاشقی را یاد عاشق می دهی



امام جماعت مسجد ((سردوزک)




نقل شده است که روزى ((سید هاشم)) امام جماعت مسجد ((سردوزک)) بعد از نماز به منبر رفت . در ضمن

 توصیه به لزوم حضور قلب در نماز، فرمود:

 روزى پدرم مى خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم . ناگاه مردى با هیاءت روستایى وارد

 شد، از صفوف جماعت عبور کرد تا به صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ منین از اینکه یک نفر

 روستایى رفت و در صف اوّل ایستاد، ناراحت شدند، اما او اعتنایى نکرد. در رکعت دوم در حال قنوت ، قصد

 فرادا کرد و نمازش را به تنهایى به اتمام رساند و همانجا نشست و مشغول خوردن نان شد. چون نماز تمام شد، مردم از

 هر طرف به رفتار ناپسند او حمله و اعتراض کردند ولى او به کسى پاسخ نمى داد.

 

پدرم فرمود: چه خبر است ؟ به او گفتند: مردى روستایى و جاهل به مساءله ، به صف اوّل جماعت آمد و پشت

 سر شما اقتدا کرد و آنگاه وسط نماز، قصد فرادا کرد و هم اکنون نشسته و نان مى خورد.


 پدرم به آن شخص گفت : چرا چنین کردى ؟

 او در پاسخ گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم ؟

 پدرم گفت : در حضور همه بگو.

 گفت : من وارد این مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم ، اما وقتى اقتدا کردم ،

 دیدم شما در وسط حمد، از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید که من پیر شده و از آمدن به مسجد عاجز شده

 ام لذا به الاغى نیاز دارم ، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خرى را انتخاب کردید و در رکعت دوم در خیال

 تدارک خوراک و تعیین جاى او بودید. بدین سبب من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم

 ، لذا نماز خود را فرادا تمام کردم . این را بگفت و برفت .

 پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت : این مرد بزرگى است ، او را نزد من بیاورید، با او کار دارم ، مردم رفتند

 که او را بیاورند اما او ناپدید گردید و دیگر دیده نشد.




لقمان




روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.

دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم

چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهانرا می دهد.

 اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است


 و اگر با مردم دوستی کنی  ،  در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.